با تو بودن

از سپیدی برف تا خنکای سحر از بلندای چهچه قناری تا تابش کرم شب تاب از همهمه جاری ابر تا سکوت بی پناه اشک از سایه سار عشق تا کهکشان خلوت هستی همه و همه آسایش با تو بودن را فریاد می زنند

Friday, April 16, 2010

عاقبت انسان!!ا


از اولین روزهای بهار بود که باران شدیدی گرفت. به محض اینکه از رستوران بیرون آمدیم خیس خیس شدیم و امان از اینکه هیچ ماشینی رد نمی شد . اگر هم رد می شد تنها یک سطل آب رو از روی زمین به سمت ما پرتاب می کرد.کاملاً کلافه شده بودم و اولین عکس العمل طبیعی غر غر کردن بود.بالاخره تونستیم یک ماشین رو دربست کنیم تا سوار ماشین شدیم خانم میانسالی شتابان به سمت ماشین اومد و التماس کرد که اگه می شه اون و پدر پیرش رو هم ببریم . قبول کردیم .پدر پیر نازنینش رو جلو ماشین نشاند و خودش کنار من نشست. خانم خوشرو و خوش بیانی بود . به محض سوار شدن تشکر کرد و شروع کرد به صحبت ، صحبت از یک تنهایی! گفت از فردا می خوام پدر رو بذارم خونه سالمندان، واسه همین امروز بردمش آرایشگاه و اوردمش سعد آباد غذا بخوره و یکم بگردونمش، پدرم مهندس مکانیک هست ونزدیک 20 سال آلمان زندگی کرده وقتی من 5 سالم بوده از مادرم جدا شده ، مادرم رفته سر زندگی خودش و اون هم با من زندگی کرده ولی حالا دیگه ناتوان شده ، همش باید کمکش کنم از جاش بلند بشه من هم کتف و شونم درد گرفته خودم هم زندگی دارم باید به شوهر و دخترم برسم، خلاصه هر چی بهش می گفتم بیا ببرمت خونه سالمندان رضایت نمی داد، گفتم خونت رو میفروشم ، چون باید صد میلیون بدیم واسه خونه سالمندان می گفت نه . سال تحویل بهش گفتم پدر آرزوت چیه امسال گفت : سالم بمیرم! خلاصه دیروز رفتم نماز خوندم و گفتم خدا جون خودت راضیش کن به رفتن !!! دیگه یه مهر و تسبیح بردم بهش دادم گفتم پدر جون اینا رو ببوس و هر دعایی داری بگو. تا اینکه امروز صبح اومد بهم گفت باشه ، هر چی تو صلاح بدونی، منو ببر خونه سالمندان !!!!قضاوت در مورد این دختر و پدرو تصمیمی که گرفته بود به من هیچ ربطی نداشت.ا .
من بر عاقبت تنهایی انسان گریستم .
فقط حواسم به این بود که اشکهای صورتم رو تاریکیِ شب بدزده . از راننده خواستم که آنها رو درب منزلشون پیاده کنه ،موقع خداحافظی پدر برگشت و تشکر کرد و با لبخند بر روی لب دستش را برای خداحافظی تکان دادو این صحنه مرا تکان داد . لبخندش حکایت از دردی تلخ داشت. در د تنهایی و من گریستم و گریسیتم .

موقع پیاده شدن، راننده تاکسی به ما گفت سلام مرا به حضرت حافظ برسانید. و این شعر در فضایِ بودنم تکرار شد:
«حافظا در كنج فقر و خلوت شب هاي تار / تا بود وردت دعا و درس قرآن، غم مخور»!!!!!!!!!!ا
از طرفی اگر این جمله ای که در تعریف خوشبختی آمده درست باشه، شاید آن پیر مرد نازنین در کنا ر این تنهایی از خوشبخت ترین مردم بوده است.:خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.به این مسئله فکر کنید.
شما چه برداشتی دارید؟ این "واقعیت "چه پیامی می تواند داشته باشد؟