با تو بودن

از سپیدی برف تا خنکای سحر از بلندای چهچه قناری تا تابش کرم شب تاب از همهمه جاری ابر تا سکوت بی پناه اشک از سایه سار عشق تا کهکشان خلوت هستی همه و همه آسایش با تو بودن را فریاد می زنند

Saturday, August 30, 2008


زینب هنوز تنهاست!

روز عاشورا بود .
صدای سنج و طبل از همه جا بلند بود ،عده ای یا حسن گویان بر سرو سینه می کوفتندوعده ای زنجیرها را بر پیکر خود آشنا می کردند . همه جا ، به یاد لب تشنه سالار شهیدان و یارانش شربت پخش می شد و بسیاری در حال پخت نذری خود برای ظهر عاشورا بودند.

و من راهی شدم ،راهی شام غریبان!

راهی جای شدم که شیرخوارگاه ولی عصر نام دارد. رفتم تا صدایی غریبانه تر و غمناک تر از سنج و طبل را بشنوم ،صدای تنهایی را !
مدتها بود برای چنین کاری، عزم کرده بودم اما فرصتی پیش نمی آمد ،تا روز عاشورا !
با هزاران فکر راهی آن مکان شدم نمیدانستم چه تجربه ای برای من خواهد بود ،نمی دانستم وارد چه دنیایی خواهم شد ،آنچه تصورش را داشتم دنیایی پر از غم و غصه بود و پر از تنهایی!
به رییس مجموعه تماس گرفتم ،تعداد شان را پرسیدم تا با دستی پر از هدیه به دیدارشان روم. او گفت: 30کودک !
کنجکاو و آرام به سویشان رفتم،پیش زمینه های ذهنی بغضم را سنگین کرده بود.
و اولین پیام با شعر سهراب سپهری عزیز، که بر دیوار شیر خوارگاه آویزان بود مرا به خود آورد.
به سراغ من اگر می آیی،
نرم و آهسته بیا ،
مبادا که ترک بردارد،شیشه تنهایی من!

پس با نفسی عمیق، لبخندی بر لب نشاندم و منتظر ماندنم تا درب اتاق آنان را بگشایند.
اتاقی بزرگ با قالی فرش شده بود و تلوزیونی بزرگ در حال پخش کارتون بود ،این اتاق،اتاق بازی نام داشت.
وارد اتاق شدم .
آنهایی که 2 یا 3 سال داشتند به سویم دویدند، هر کدام می خواست سریعتر خود را به من برساند و با خنده هایی سرخوش و صدایی کودکانه هر کدام مرا صدا می کردند. خاله ، خاله

به وسط اتاق رفتم بر روی فرش نشستم همه دورم حلقه زدند،یکی بر زانویم می نشست ، یکی سر بر شانه ام می گذاشت و دیگری از پشت دستش را دور من حلقه می کرد.
بافت احساسی آنجا شادی بود وتنهایی و طلب عشق.
هدایا بین آنها تقسیم شد اما آنها به مورد توجه قرار گرفتن و نوازش نیاز داشتند.

ابولفضل نوزاد 8 ماهه ای بود که تنها در آغوش آرام می گرفت و آنچنان شاد و سرزنده می خندید و بازی می کرد که گویا تمامی دنیا از آن اوست!! و به محض این که او را بر زمین می گذاشتی گریه سر می داد.
سجاد پسر 6 ماههءکوچکی بود که انحراف چشم داشت و وقتی صورت لطیفش را نوازش می کردی لبخندی بهشتی بر لب می نشاند.
سرگرم بازی و شوخی و بوسیدن همه شان بودم که ناگهان نگاه دو چشم سیاه و تنها از پشت ستون اتاق مرا به خود جلب کرد.
دختری زیبا که تسبیحی آبی به گردن داشت ،آرام و عمیق به من نگاه می کرد.او تقریباً سه ساله بود.
صدایش زدم و با دستانم از او خواستم که به آغو شم بیاید. با لبخندی شیرین به سمت من آمد او را بوسیدم و نامش را پرسیدم. با صدایی آرام گفت: زینب !
به او گفتم تو همچون عروسک ، سعی می کردم او را بخندانم، تمام مدت از من دور نشد سر بر زانوی من گذاشت و با اسباب بازیش بازی می کرد .
به او گفتم عروسک خوشکل چرا به خاله نگاه نمی کنی ؟ گفت من خوشکل نیستم من زشتم .
و این نشانه قهر او با خود بود و تنهایی او.
گفتم در چشم من نگاه کن ،چشمانش را به پایین می دوخت.
گفتم اگه دوست داری خاله باز هم بیاید پیش تو، به من نگاه کن ،نگاهم کرد به او گفتم زینب من خیلی خوشکل هست و از این به بعد ،خاله قرار دارد همیشه پیش تو بیاید ،سرش را بالا کرد و مرا بوسید.
و این یعنی آری مرا تنها نگذار!
نمیدانستم به کدامشان توجه کنم،مهسا،پوریا،احمد رضا،خشایارو....
سرپرست بخش آمد و از من خواست که دیگر بروم و زینب هراسان خود را به زیر یک تخت رساند هر چه صدایش زدم از من رو بر گرداند ،او به قهر خود با زندگی ادامه داد و دوباره تنها شد و با همان چشمان پاک و معصوم به من چشم دوخت ومن عمق تنهایی را از چشمانش خواندم.
بیایید بفهمیم که من و تو درگیر مرثیه سرایی هستیم و غافل از این که این معصومان زندگی شان، شام غریبان است .
امروز، صبح زیبایی است پرندگان همه آواز می خوانند ،اما زینب هنوز تنهاست.
برنامه ها دارم که به دیدارشان روم و تنهایی را ، حتی برای دقایقی از آنان بربایم.اگر در این مسیر همسفر من میشوی مرا با خبر کن که تنهایی آنجا به قدری زیاد است که قدم تو را نیز می طلبد.
و شرط اول این است که با دل به دیدارشان آیی واگر چه دلی غمگین اما لبی خندان!
محرم تمام می شود، اما حسین(ع) را برای تمام روزها داشته باشیم و یا حسین گویان بر سینه خصلت های منفی خود بکوبیم ،و هر آنچه زمان داریم به نام پروردگار و یاد حسین نظری به کودکان شام غریبان زندگی بیندازیم.

کودکانی که بدون اینکه بخواهند در خیابانها رها شده اند و غریب و تنهایند.

در لحظه هایم دو چشم زینب را می بینم که می گویند زینب هنوز تنهاست.