با تو بودن

از سپیدی برف تا خنکای سحر از بلندای چهچه قناری تا تابش کرم شب تاب از همهمه جاری ابر تا سکوت بی پناه اشک از سایه سار عشق تا کهکشان خلوت هستی همه و همه آسایش با تو بودن را فریاد می زنند

Monday, May 19, 2008

هم اکنون



قایق آرام و رها

نغمه سر می دهد اندر دل آب

پس کجاست همسفری

تا با هم

تا تب خورشید رویم

دل پر شور آبشار شویم

و

نفس سبز درخت رابه تمنا بینیم

(کاش راهی می شد (رهسپار شدن

که چه آسان چون من

غافل از بودنها

!!!!!چشم به فردا دارد

Saturday, May 3, 2008

لحظه بیداری!



ما همه همسفریم

همسفر در رویا

ناخدامان خورشید

توشه مان تنهایی

همه مستیم ولی

چشم به فردا داریم

تا که شاید روزی

برساند ما را

به همان مقصد دور

به سرای خورشید

!لحظه بیداری